دربارهء من
در یک شب سرد زمستان سال 1340 خورشیدی، شبی که دانه های سپید و نقره فام برف شهر کابل را آذین بسته بود در دامنه کوه آسمایی پا به این دنیای پر از ماجرا گذاشتم. کودکی ام شبیه کودکی همه اطفال همسن و سالم بود. زمستان ها که از شدت سرما همه زیر صندلی پناه میبردیم، طبع قصه گویی مادرکلانم گل میکرد، از قهرمانان افسانوی و شکست ناپذیر، رستم و سهراب، خسرو و شیرین، دیوها و پری های کوه قاف که گاه گاهی هم ماجرایی از” کل بچه” را با ... ادامه